loading...
از قافله مانده
محمود علیپور بازدید : 98 شنبه 30 خرداد 1394 نظرات (4)

سلام وصلوات بر محمد وآل محمد و با سلام وخداقوت گویی

آمده است که - عده ای پیش فرعون آمدند و پیش او از خشکسالی و نبود باران و تلف شدن احشام و . . . شکایت نمودند. واز ایشان که می گفت : نا ربکم الاعلی در خواست کردند که ای خدای ما شما می گویید که خدای ما هستید اگر چنین است بارانی بیاور و ما را از این تنگنا نجات ده !

فرعون از آنها سه روز فرصت خواست ! فرعون در این سه روز رو به صحرا برد و روی خود را برخاک می گذاشت و می گفت ای خدای من تو که خود می دانی من بنده تو هستم ، خوب می دانم که کی هستم و می دانم که تو که هستی ،پس آبروی مرا حفظ کن و بارانی بر ما نازل فرما و آبروی مرا پیش این مردم مبر .

در نهایت بارانی آمد و مردم از خشکسالی رهایی یافتند . این ادعای ( انا ربکم الاعلی ) فرعون از اول لاف بود و خود می داند که خدای جهان کس دیگری است و خود او بنده ای بیش نیست ! ولی یک موقعی شخصی اداعایی می کند که خود هم نمی داند که اهلیت آن ادعا را ندارد و در حقیقت از توانایی خود جاهل و غافل است . در حالت دوم خداوند متعال امتحان سختی از این شخص می گیرد تا به حققت وجودی خویش بازگردد .

محمود علیپور بازدید : 122 شنبه 30 خرداد 1394 نظرات (0)

حکایت تلاش مورچه و انتظار فرج

روزی حضرت سلیمان نبی (علی نبینا وآله وعلیه السلام )در راهی مورچه ای را دید که از یک تپه ای خاک بر می داشت و در جایی دیگر می ا نداخت واین کاررا بصورت مداوم و بدون وقفه انجام می داد ! حضرت سلیمان نبی (علیه السلام )از خداوند متعال در خواست کرد که ماجرا را بفهمد !

حضرت سلیمان از موچه پرسید : مشغول چه کاری هستی ؟ مورچه به اذن خدا پاسخ داد معشوقه ای دارم که شرط وصالش را جابجایی تمامی خاک این تپه به آن جا قرا داده است !

حضرت سلیمان با تعجب خنده ای فرمود وگفت : ای مورچه با این ذره ذره خاکی که بر    می داری و در آنجا می اندازی ، هیچ می دانی که چه مدت زمان لازم است تا این کار را به آخر برسانی؟ و آیا عمرت کفاف این کار را خواهد کرد ؟

مورچه پاسخ داد: من هم می دانم که عمرم کفاف این کار را نمی کند و خوب هم می دانم که از پس این کار برنمی آیم ولی همین که معشوقه ام ببیند که مشغول این کار هستم نهایت لطف او است و حتی اگر در این راه هم بمیرم باکی نیست و همین بس است که در راه انجام طلب او جان داده ام .

انتظار فرج

به ما دستور داده اند که انتظار فرج را داشته باشیم و باجدیت وتلاش وبطور جدی دعا کنیم تا اسباب فرج مولایمان امام زمان ارواحنا فداه مهیا شود و درخواست کنیم و تلاش کنیم که موانع ظهور آن عزیز ترین عزیز امروز و نه فردا ، برطرف گردد تا به نور جمالش منور شویم. والبته خوب هم می دانیم که مشیت خدای سبحان بطور حتمی و یقینی با درخواست ممکن است با خواسته ما مطابقت نداشته باشد و بطور دقیق هم نمی دانیم که ظهور کی اتفاق خواهد افتاد ولی ما عاشقان باید نهایت تلاش خود را باید داشته باشیم حتی اگر در راه فرج عشقمان بمییریم باکی نیست و صد البته این کار بسیار هم بجا می باشد و هیچ ملامت کننده ای حق ملامت کردن ما را ندارد .

آیا مورچه حکایت فوق از ما عاشق تر است ؟

محمود علیپور بازدید : 90 شنبه 30 خرداد 1394 نظرات (0)

سلام بر سربازان مهدی منتظر

چقدر خودمان را آماده ظهور امام زمان روحی فداه کرده ایم؟

چقدر از تحولات ظهور و نشانه های آن آگاهیم؟

برای ظهور امام زمان چه کارهایی کرده ایم؟

چقدر از تحولات منطقه آگاهیم ؟

چقدر گوش به فرمان نائب امام زمان (روحی فداهما) هستیم؟

چند درصد از دعاهایمان برای ظهور اماممان است؟چقدر برای خودمان؟

مگر نه اینکه فرج ما در فرج و گشایش گره ظهور است؟

همیشه باید برای ظهور اماممان آماده باشیم چه معنوی چه نظامی ، وقتی این انگیزه را در خودمان تقویت کردیم که ان شاء الله از یاران امام زمان باشیم همه کارهایمان را با قوت و قدرت بیشتری انجام می دهیم.

همیشه به یاد امام زمانمان هستیم. برای او و ظهورش دعا می کنیم زمینه سازی برای ظهور حضرتش می کنیم.

هر کس به اندازه توان خودش.... برای یکدیگر دعا کنیم و برای ظهور مولایمان و کارهایمان را برای تحقق امر فرج با قوت بیشتر پیگیری کنیم

و ... اللهم الرزقنا توفیق شهاده فی سبیلک مع ولیک و عجل فی فرج ولیک و انصر بیدک و بقوتک و بعلمک و برحمتک

                         تعجیل در فرجش همیشه دعا کنیم و الان صلوات ....

محمود علیپور بازدید : 93 جمعه 04 اردیبهشت 1394 نظرات (0)

سنگر بگیر ، سنگک

هميشه خدا، تو راه تداركات بود، يا مي‌رفت چيزي بگيره يا چيزي گرفته بود، داشت مي‌آورد. بچه‌هاي دسته هم كه او را اين همه راغب اموري از اين قبيل مي‌ديدند، ريش و قيچي را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود كه ببيند تداركات‌، چي و چقدر مي‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آنجا. بعد هم كه سهميه را مي‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان گيرهاش جاي سالم در بدن نداشتند، قيمه و قرمه مي‌كرد تو راه. يك روز عصر بود كه داشتيم از بنه تداركات مي‌آمديم كه بعثي‌ها شروع كردند به ريختن آتش يوميه‌شان رو سر ما. من سريع خودم را انداختم روي زمين و بعد به هر جان كندني بود رفتم تو چاله خمپاره‌اي كه آن طرف بود. حالا هي داد مي‌زدم: "حاجي سنگر بگير، حاجي سنگر بگير." و حاجي راست ايستاده و دست چپش را پشت گوشش كه قدري هم سنگين بود گرفته بود كه: "چي؟ سنگك." و من دوباره داد زدم: "سنگك چيه حاجي، سنگر، سنگر بگير. الان اين بي‌پدر و مادر ..." سوت خمپاره حرفم را قطع كرد، سرم را دزديدم و بعد ديدم هنوزم مي‌گويد: "سنگك." مرده بودم از خنده. حاجي هميشه همينطور بود. از همه كلمات و جملات فقط خوردنيهايش را مي‌فهميد.

مواظب باش نخندی

گاهي پيش مي‌آمد كه دو نفر در حضور بچه‌ها با هم بلند صحبت مي‌كردند و كارشان به اصطلاح به "يكي به دو" مي‌كشيد. پيدا بود سوء تفاهمي‌ شده. بچه‌ها به جاي اينكه بنشينند و تماشا كنند يا حتي دو طرف را تحريك كنند هر كدام سعي مي‌كردند به نحوي قضيه را فيصله بدهند، مثلاً مي‌گفتند: "مواظب باش نخندي." به همين ترتيب مي‌گفتند تا جايي كه خود آنها هم به خودشان و به كار خودشان مي‌خنديدند و شرمنده و متنبه به كنجي مي‌نشستند."

یا بخور یا گریه کن

دعاي كميل از بلندگو پخش مي‌شد، در گوشه و كنار هر كس براي خودش مناجات مي‌كرد. آن شب ميرزايي و جعفري بالاي تپه نگهبان بودند. ميرزايي حدود دو كيلو انار با خودش آورده بود روي تپه موقع پست بخورد. وقتي هنگام دعا عبارت‌خواني مي‌كردند آنها را فشرده مي‌كرد و بعد از ذكر مصيبت و گريه، آنها را يكي‌يكي همانطور كه سرش پايين بود مي‌مكيد! كاري كه گمان نمي‌كنم كسي تا به حال كرده باشد. به او مي‌گفتم بابا يا بخور يا گريه كن هر دو كه با هم نمي‌شود، ولي او نشان مي‌داد كه مي‌شود!

وضو میگیری یا من را غسل می دهی

از جمله بچه‌هايي بود كه وقتي وضو مي‌گرفت از شست پا تا فرق سرش را خيس آب مي‌كرد. اي كاش فقط خودش را خيس مي‌كرد، تا چهار نفر اين طرف و آن طرف خودش را هم بي‌نصيب نمي‌گذاشت. صداي شالاپ و شلوپ دست و رو شستنش را هم كه ديگر نگو و نپرس. براي بچه‌هاي قديمي ‌اين وضع عادي شده بود ولي بچه‌هايي كه سر زباندارتر، وسواسي‌تر و ناآشنا بودند، مي‌گفتند: "وضو مي‌گيري يا ما رو غسل مي‌دهي؟"

وقت کردی نفس بکش

تند تند غذا مي‌خورد. جويده و نجويده لقمه اول را كه مي‌گذاشت سر دهانش لقمه دوم در دستش بود. پشمك را به اين سرعت نمي‌خوردند كه او غذا را مي‌خورد. با هم رفيق بوديم، گفتيم: "اگر وقت كردي يك نفس بكش، هواگيري كن دوباره شيرجه برو تا ما مطمئن بشويم كه تو هنوز زنده‌اي و خفه نشده‌اي!" سري تكان داد و به بغل دستي اشاره كرد: "چه مي‌گويد؟" او هم با دست زد روي شانه‌اش كه كارت را بكن، چيز مهمي‌ نيست. بيخودي دلش شور مي‌زند.

نیروی غیبی

يكي از رزمنده‌هاي تازه وارد از بچه‌هاي قديمي پرسيد: اين قضيه امدادهاي غيبي چيه؟ با هركس حرف مي‌زنيم راجع به امدادهاي غيبي مي‌گويد مدتهاست مي‌خواستم اين مسئله را بپرسم" رزمنده قديمي گفت: تا آنجا كه من مي‌دانم شبها كاميون نيرو مي‌آورند و صبح غيبشان مي‌زدند، جوان با تعجب گفت:" يعني اينكه همه شهيد و مجروح و اسير مي‌شوند".رزمنده پاسخ داد:"اي يك همچين چيزي".

مداحی با اعمال شاقه

بعضي از مداح‌ها خيلي به صداي خودشان علاقه داشتند و وقتي شروع مي‌كردند به دم گرفتن ديگر ول كن نبودند. بچه‌ها هم كه آماده شوخي و سر به سر گذاشتن بودند، گاهي چراغ قوه‌شان را بر مي‌داشتند و آن وقت مي‌ديدي مداح زبان گرفته، با مشت به جان اطرافيانش افتاده و دنبال چراغ قوه‌اش مي‌گردد. يا اينكه مفاتيح را از جلويش برداشته، به جاي آن قرآن يا نهج البلاغه مي‌گذاشتند. بنده خدا در پرتو نور ضعيف چراغ قوه، چقدر اين صفحه، آن صفحه مي‌كرد تا بفهمد كه بله كتاب روبرويش اصلاً مفاتيح نيست يا اينكه سيم بلندگو را قطع مي‌كردند تا او ادب شود و اين قدر به حاشيه نپردازد.

موسيقي قورباغه

شهيد "حمزه بابايي" همراه عده‌اي از رزمندگان به منطقه عملياتي بدر رفته بودند، نمي‌دانستند منطقه خودي است يا تحت تصرف دشمن، پس از مدتي جستجو به نتيجه‌اي نرسيدند،‌ كم‌كم‌ بچه‌ها روحيه‌هايشان را نيز از دست مي‌دادند، حمزه بابايي كه استاد تقويت روحيه بچه‌ها بود به شوخي رو به بچه‌ها كرد و گفت:"يك راه شناخت خيلي خوب پيدا كردم، همه خوشحال گرد او جمع شدند و سوال كردند هان بگو از كجا مي‌شود فهميد وضعيت منطقه را؟ زود بگو او در حالي كه مي‌خنديد گفت: از قورباغه‌ها! اگر موسيقي آنها در دستگاه شور باشد، يعني "قور قور" بكنند منطقه خودي است و اگر در دستگاه ابوعطا بخواند و "القور، القور" بكنند منطقه در تصرف دشمن است. پس از اين شوخي، خنده روي لبهاي رزمندگان نشست و با روحيه عالي شروع به جستجوي جهت و يافتن نيروهاي خودي كردند.

ماسك شيميايي

عمليات خيبر شروع شده بود و ما در منطقه ي طلائيه مشغول خدمت بوديم كه بمب‌هاي عراقي بر سر ما ريخته شد. من همراه چند تن از دوستان براي در امان بودن از تير و تركش دشمن داخل يكي از تانك‌ها پناه گرفتيم. بالاخره يكي از دوستان طاقت نياورد و گفت:"يعني اين همه توپ كه مي‌زنند هيچ‌كدام عمل نمي‌كند؟!" بلافاصله بعد از گفتن اين حرف به بيرون رفت و خيلي سريع برگشت و گفت:"دشمن تعدادي گلوله‌ي شيميايي به منطقه زده است". يكي از بچه‌ها به نام "جواد زادخوش" گفت:"شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن پارچه‌اي را خيس كرده و مقابل دهان وبيني خود مي‌گيرند." خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس از تانك بيرون آمده و به سمت سنگر دويديم. داخل سنگر هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت، جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت:"بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بيني‌تان بگيريد". ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همانطور جمع كرده و در گوشه‌اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند. خلاصه جواد در اين موقعيت با خنده گفت:"مثل اينكه اين پتو هم شيميايي شده است؟!" اينجا بود كه هراس از گاز شيميايي با شليك خنده‌ي ما از بين رفت.

مداح ناشي

داخل اتوبوس هم دست از سر ما برنمي‌داشت چپ و راست وقت و بي‌وقت زيارت عاشورا مي خواند حتي اگر مجلس شادي بود گريز مي‌زدند به صحراي كربلا .مداح شروع به صحبت كرد و از ما خواست واقعه را پيش چشم خود مجسم كنيم و دلهايمان را روانه ميدان كربلا. قصد داشت به صورت سمعي وبصري جزء به جزء ماجرا را توضيح دهد بلند گفت:"همه اهل بيت كنار خيمه منتظرند، ذوالجناح آمد" سپس صداي شيهه اسب را درآورد. وسط روضه از ته ماشين يك نفر زد زير خنده صداي خنده بچه‌هاي ديگر نيز بلند شد.

فاتحه مع‌الصلوات

بچه‌ها در ميدان مين قرار گرفته بودند و اگر قدم از قدم برمي‌داشتند پودر مي‌شدند. يكي از بچه‌ها آهسته به برادري كه نزديكش بود چيزي گفت كه خنده‌‌اش گرفت بقيه با كنجكاوي و ناباوري دنبال علت بودند كه يك نفر بلند گفت:"برادر! براي سلامتي خودتون فاتحه مع‌الصلوات" بچه‌ها نمي‌دانستند در آن شرايط بخندند يا گريه كنند با زبان بي‌زباني مي‌خواستند بگويند: آخه بابا ترسي، لرزي، مرگي، دلهره‌اي، انگار نه انگار كه داخل تله افتاده بودند خيال مي‌كردند در زمين سيب زميني‌قرار گرفته‌اند.

فلفل نبين چه ريزه!

از آن بچه‌هايي بودكه روحش در جسمش نمي‌گنجيد، جثه كوچكي داشت ولي زرنگ و پرتلاش بود. آرام و قرار نداشت درست مثل فلفل. اگر كسي او را نمي‌شناخت فكر مي‌كرد، يك نفر بايد از او نگهداري كند. هر وقت بچه‌ها مي‌خواستند او را به برادران ديگر معرفي كنند، مي‌گفتند: "ايشان، فلفل نبين چه ريزه!" او هم بدون معطلي براي اينكه تعريف و تمجيد آنها را بي‌اثر كند، مي‌گفت: "خرد كن بريز تو آبگوشت!" يا "درشتاشو سوا كن!" و همه با هم مي‌خنديدند.

عشق ميكني كه با ما رفيقي

وقتي كسي تازه به جمع ما مي‌پيوست و از روي سادگي و بي‌‌آلايشي و اقتضاي محيط بسيار طبيعي و بدون تكلف جبهه، زود خودماني مي‌شد و با همه خوش و بش مي‌كرد و احساس غريبي و تازه واردي نداشت. يكي از بچه‌ها كه زياد جدي هم نبود در ميان جمع با بيان مخصوصي رو به او كرد و مي‌گفت: "عشق مي‌كني با ما رفيقي؟

ظهور آقا

وقتي دو نفر به هم رسيدند اولين سوالي كه مي‌پرسيدند از يكديگر اين بود كه تا كي منطقه هستي چه وقت تسويه مي‌كني؟ و آن رزمنده براي اينكه جواب قاطعي ندهد، مي‌گفت:"تا ظهور آقا حضرت مهدي (عج) "و آن وقت ديگري مي‌گفت:"البته اگر تا عيد آقا ظهور كنند".

صدام آش فروش

روزهاي اولي كه خرمشهر آزاد شده بود ، در كوچه پس كوچه هاي شهر براي خودمان مي گشتيم، پشت ديوار خانه مخروبه اي به عربي نوشته بود: "عاش الصدام" ، يكدفعه راننده ماشين را نگه داشت و انگشت به دهان گرفت كه: اِ اِ اِ، پس اين مردك آش فروشه! آن وقت به ما مي گويند جاني، خائن و متجاوز است، كسي كه كنار او نشسته بود گفت: بي سواد "عاش" يعني زنده باد!

يا حسين (ع)

مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد بعد از مراسم يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت: "هركه تشنه است بگويد يا حسين (ع)" عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود حتي يك نفر آب نخواست. مي‌شد تشنه نباشند؟ غيرممكن بود من از همه جا بي‌خبر بلند شدم گفتم يا حسين (ع) بعد بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: "كي بود گفت يا حسين (ع)؟" دستم را بلند كردم و گفتم: "من بودم اخوي". گفت بلند شو بيا. بلند شو. اين ليوان و اين هم پارچ امام حسين (ع) شاگرد تنبل نمي‌خواهد.....؟!"

مع خربزه

اوضاع غذا كه بهم مي‌ريخت، دعاها سوزناكتر مي‌شد. كم كم يادمان مي‌رفت كه چلومرغ چه شكلي است، ران مرغ كدام است سينه آن كدام. يا چلوكباب چه جزئياتي دارد. در چنين شرايطي اگر نان خشك مي‌خورديم سعي مي‌كرديم با تداعي خاطرات روزهايي كه غذايي مطبوع داشتيم، طعم نان و پنير را عوض كنيم و با انواع راز و نياز و دعاهاي مخصوص سفره نشاط خودمان را حفظ كنيم و نگذاريم روحيه‌مان ضعيف بشود. از جمله دعاها يكي اين بود: "اللهم ارزقنا پلو تحتهم كره، فوقهم كباب، يميني دوغ، يساري شربت، مع خربزه." آن وقت همه آمين مي‌گفتند. آميني كه گوش فلك را كر مي‌كرد.

مورچه چيه كه فانوسقه ببنده

از او اصرار و از ما انكار، دست بردار نبود، هرچي مي‌گفتيم يك چيز ديگري جواب مي‌داد، هيچ جوري راضي نمي‌شد،‌ كمربندي كه دو دور راحت دور كمرش پيچيده بود، پوتينهايش كه بندهاي آن را مثل شال‌گردن دور ساقشان بسته بود و بلوزي كه جيبهايش توي شلوارش رفته بود و سرشانه‌اش افتاده بود روي آرنج، وضع خنده‌داري را به وجود آورده بود، كه طفلي خودش نمي‌توانست آن را ببيند،‌ خلاصه حريف زبانش نشديم، و گفتم: خب حالا كه اصرار داري باشد و فرستاديمش با راننده دنبال غذا كه ديدم نرفته برگشت. به اخويمان كه با ماشين رفته بود گفتم چي شد؟ لبخندزنان گفت:از خودش بپرس گفتم چي شد، پسر شجاع؟ همانطور كه سرش پايين بود گفت:"ندادند بيارم،‌گفتند:مورچه چيه كه فانوسقه ببنده، بچه‌ها از خنده غش كرده بودند،‌ بعد گفت:يعني چي؟ گفتم:يعني اينكه شما نمي‌توانيد غذاي بچه‌ها رو بياوريد.

من شهيدشده‌ام

سال 1363 در عمليات والفجر 4 شركت كرديم، در منطقه مريوان، پنجوين موقع رفتن چشممان افتاد به يك بسيجي مجروح داخل كانال. البته زخمش چندان عميق نبود از دست ما در آن موقعيت كاري برنمي‌آمد وقت برگشتن از عمليات او را از كانال بيرون آورديم و با خودمان برديم پسر شيرين‌زباني بود مي‌گفت:"من شهيد شده ام، ولي نمي‌خواهم خانواده‌ام بفهمند، چون تك فرزند هستم بي‌طاقت مي‌شوند".

موشك 6 متري

صداي آژير قرمز بلند شد، ولي هنوز معني و مفهوم آن را نگفته بود كه موج انفجار همه‌جا را لرزاند ديگر اين وضعيت برايمان عادي شده بود و ديدن صحنه حادثه نيز تكراري بود كه حالا كجا اصابت كرده و ... چون در روز چند نوبت اين اتفاق مي‌افتاد، همانطور كه در شهر مي‌گشتيم به محل حادثه رسيديم كه طناب عبور افراد متفرقه را ممنوع كرده بود فردي كه كنار ما ايستاده بود و به ظاهرش نمي‌خورد كه با اين وضعيت در شهر مانده باشد، به يكي از بچه‌ها گفت:"اخوي اينجا چه خبره كه اينقدر شلوغ شده ؟ و او با كمال خونسردي گفت:"چيز مهمي نيست، دوباره مثل اينكه يك موشك شش متري توي يك كوچه 12 متري افتاده و طبق معمول گير كرده و مردم دارند كمك مي‌كنند،‌درش بياورند، بنده خدا معطل مانده بود كه چه عكس‌العملي نشان دهد كه او اضافه كرد:"اين كه غريب است (موشك) و در اين شهر جايي را بلد نيست، آن مردك كه او را راهي كرده بايد يا كسي را با آن بفرستد يا اسم و آدرس محل را داخل جيبش بگذارد‌! تازه بنده خدا فهميد كه دوست ما دارد مزاح مي‌كند، تبسمي كرد و گفت:"داشتيم؟" و دوست ما گفت:"نه، خريديم".

سالروز تولد صدام

زماني كه در منطقه "خرمال" بوديم يكي از دوستان از جنوب كادويي برايم فرستاد كه در نوع خود بي‌نظير بود. چند بسته مجزا از هم كه بسيار دقيق پيچيده شده بود. هر كدام از بسته‌ها را برداشتيم و بازكرديم. آدم به هوس مي‌افتاد ولي تصور مي‌كنيد چه چيزي مي‌ديديم؟ يك بسته پوست پسته اعلاء، يك بسته پوست تخم هندوانه، يك كيسه پوست سيب، يك كيسه پوست خيار قلمي و يك بسته هم پوست هندوانه! در ميان بسته‌ها كاغذي بود كه روي آن نوشته شده بود: "به مناسبت سالروز تولد صدام!" مشخص شد كار كسي از جنس خودمان بود!

نماز شب پر ماجرا

سرش مي‌ رفت نماز شبش نمي‌رفت. هر ساعتي براي قضاي حاجت بر مي‌خواستيم در حال راز ونياز و سوز و گداز بود. گريه مي‌كرد مثل ابر بهار، با بچه‌ها صحبت كرديم. بايد يه فكر چاره‌اي مي‌افتاديم، راستش حسوديمان مي‌شد. ما نماز صبح را هم زورمان مي‌آمد بخوانيم آن وقت او نافله بجا مي‌آورد. تصميم‌مان را عملي كرديم. در فرصتي كه به خواب عميقي فرو رفته بود يك پاي او را به جعبه مهمات كه پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زديم. بنده خدا از همه جا بي‌خبر، نيمه شب از جايش بر مي‌خيزد كه برود تجديد وضو كند تمام آن وسايل كه به هيچ چيز گير نبود با اشاره‌اي فرو مي‌ريزد روي دست و پايش. تا به خود بجنبد از سر و صداي آنها همه سراسيمه از جا برخاستيم و خودمان را زديم به بي‌خبري: "برادر نصف شبي معلوم است چه كار مي‌كني؟" ديگري: "چرا مردم آزاري مي‌كني؟" آن يكي: "آخر اين چه نمازي است كه مي‌خواني؟" و از اين حرفها.

سال نو مبارك

سال نو بود و نوروز بهانه‌اي براي ديد و بازديد و ابراز ارادت و شوخي و خوشمزگي حتي با دشمن! كه در همسايگي ما بود اما نمي‌شد روز روشن بلند شد و رفت براي مبارك باد گفتن، اينطوري خيلي سبك بود! بچه‌هاي پاي قبضه خمپاره‌انداز چاره‌ي انديشيدن بودند به اين نحو كه روي بدنه گلوله خمپاره قبل از اينكه شليك كنند مي‌نوشتند سال نو مبارك مزدوران بعثي! تبريكات صميمي ما را از راه دور بپذيريد! و بعد آن را داخل قبضه مي‌انداختند و مي‌فرستادند هوا ديگر نمي‌دانيم به دستشان مي‌رسيد يا نمي‌رسيد يا اگر مي‌رسيد سواد خواندنش را را داشتند يا نه!

نماز ميت

محل خدمت من منطقه جنوب بود، فرماندهي داشتيم كه فوق‌العاده آدم شوخ‌طبعي بود، ساعت 5 عصر اعلام كرد همگي به خط شويم جز يكي از سربازان كه خودش را به مريضي زده بود. مي‌دانستيم كه از سر تنبلي در آسايشگاه مانده است.فرمانده گفت:"برويد او را روي برانكارد بياوريد" پرسيديم:"با برانكارد" گفت:"بله براي اينكه حالش خوب نيست، به زحمت نيفتد" آقا را با سلام و صلوات آوردند، سپس برانكارد را رو به قبله قرار داد، فرمانده به همراه چند نفر ديگر براي او نماز ميت خواندند.

شهيد شويد

منطقه عملياتي فاو بوديم كنار اروند رود داخل سنگر، روزگار مي‌گذرانديم شهيد قنبري مي‌گفت:"بچه‌ها بجنبيد، يك فكري بكنيد اگر زودتر دست به كار نشويد و به شهادت نرسيد معلوم نيست فردا كسي بتواند جنازه شما را از روي زمين بردارد چون جوانان به سرعت دارند به شهادت مي‌رسند خلاصه گفته باشم".

آش با جايش

در منطقه و موقعيت ما يك وقت عراق زياد آتش مي ريخت، خصوصاً خمپاره. چپ و راست مي زد بچه ها حسابي كفري شده بودند. نقشه كشيدند، چند شب از اين ماجرا نگذشته بود كه دو سه نفر از برادران داوطلبانه رفتند سراغ عراقي ها و صبح با چند قبضه خمپاره انداز برگشتند. پرسيديم: اينها ديگر چيه؟ گفتند:آش با جايش! پلو بدون ديگ كه نميشود

سيصد صلوات

يك روز مسئول دسته مرا به خاطر موردي كه بايد پيگيري مي‌كردم و در انجام آن تنبلي كرده بودم به فرستادن سيصد صلوات جريمه كرد. من هم مانده بودم چكار كنم. فرصت را غنيمت شمردم. هنوز بچه‌ها متفرق نشده بودند كه گفتم: "بر خاتم انبياء محمد (ص) صلوات." همه حاضران كه تقريباً سيصد نفر مي‌شدند صلوات فرستادند و من هم به فرمانده دسته گفتم: "اين هم سيصد صلوات!"

غصه سي و پنج روز ...

حرف شهادت كه پيش مي‌آمد، يكي مي‌گفت: "اگر من شهيد شوم نگران نماز و روزه‌هايم كه قضا شده‌اند، هستم و يا نگران سرپرستي خانواده‌ام هستم. ديگري مي‌گفت: "من سيلي به گوش يك نفر زدم، كاش بودم و كار را با يك سيلي ديگر تمام مي‌كردم." نوبت معاون گردان رسيد. همه گفتند: "تو چي؟ چيزي براي گفتن نداري؟" پاسخ داد: "اگر من شهيد بشوم فقط غصه 35 روز مرخصي را كه نرفته‌ام مي‌خورم." از آن ميان يكي پريد و قلم و كاغذي آورد و گفت: "بنويس كه بدهند به من. قول مي‌دهم اين فداكاري را بكنم و به جاي تو به مرخصي بروم."

صل علي محمد يار امام كو؟

با توجه به خلقيات گروهانمان مي‌دانستم كه نمي‌توانيم به اين راحتي‌ها سرشان را شيره بماليم. اما فرمانده گردان اصرار داشت كه: "حالا كه نماينده حضرت امام (ره) تشريف نياوردند، حاج آقا شما زحمت بكشيد و براي بچه‌ها صحبت كنيد." خلاصه از صبح تبليغ كرده بودند كه نماينده امام مي‌آيند و حامل پيام ايشان هستند. براي همين هم از گروهانهاي ديگر هم آمده بودند و حسينيه پر از جمعيت بود. چشمتان روز بد نبيند با ورود ما انگار همه از قبل مي‌دانستند كه نماينده امام (ره) نيامدند يكصدا گفتند: "صل علي محمد، يار امام كو؟ " مانده بوديم بخنديم يا گريه كنيم. به هر حال حسابي خورد تو ذوقمان!

شراب حرام است

براي انجام مصاحبه با اسرا اول از من شروع كردند ، پرسيدند: "وضع نيروهايتان چطور است؟" من هم بدون اطلاع از هويت آنها گفتم: "بسيار عالي است." ناگهان سيلي محكمي گوشم را نوازش داد تازه فهميدم اينها دشمن هستند و با اينكارشان گفتم از اين به بعد هر چه بپرسيد دروغ مي گويم آن فرد هر چه التماس كرد فايده اي نداشت تا اينكه با لبخند گفت: "شراب مي خوري؟" گفتم: " نه شراب حرام است" ، شما را نميدانم ولي در شرع مقدس ما حرام است. با نگاه تندش مجبور شدم ليوان را به لبانم چسبانده و اداي خوردن را بگيرم كه يكدفعه جرعه اي از آن داخل دهانم شد. تازه فهميدم كه اين شراب نيست بلكه شربت است و عرب زبانها به شربت، شراب مي گويند [كلي به گيجي خودم خنديدم].

فيوز قالپاقش هد مي‌زند

جمعشان حسابي جمع بود. دكتر، مهندس، عكاس، سينماگر و جامعه‌شناس، بعد از اين (دانشجو). همه شب را در قرارگاه بيتوته كرده بودند تا صبح به مواضع فتح شده بروند. همه‌شان هم اهل علم و اصطلاحات سنگين بودند! هنگاميكه شروع به بحث كردند، از هر ده كلمه‌اي كه مي‌گفتند، يازده تاش اصطلاح بود. "... من به اندازه يك ابسيلون هم ترديد ندارم كه ... بعضي آن آلرژي سابق را نسبت به انقلاب ندارند ... البته اتمسفر جبهه مهم است و شما از پتانسيل دفاعي جامعه غافل هستيد ... و بالاخره ... مسائل بايد به دقت آناليز شود و بعد نظردهي كنيم ..." صبح كه شد متوجه شديم دو تا از رانندگاني كه ديشب در جمعمان بودند دست به يكي كردند و با هم اينگونه صحبت مي‌كنند: - ماشين من فيوز قالپاقش هد مي‌زند. - فكر مي‌كنم فيزيكش قفل كرده و از اين قماش حرفها. علت اينطور حرف زدن را جويا شدم، گفتند: "داشتيم تمرين مي‌كرديم مثل شما علمي‌ و مؤدبانه صحبت كنيم.

شصت پهن

بحث اين بود كه چطور خودمان را در موقع مناسب به ريخت و قيافه دشمن در آوريم تا بتوانيم در قلب موقعيت آنها نفوذ كنيم. پيشنهادها متفاوت بود بعضي هم نااميد بودند. مي‌گفتند: "بسيجي را جان به جانش كني بسيجي است. تابلو است. در همان نگاه اول لو مي‌رود. حتي اگر مثل بلبل عربي هم حرف بزند، از چهل فرسخي قابل تشخيص است." و بعضي به شوخي مي‌گفتند: "هر كجايش را درست كنيد، شصت پهنش را كه بيانگر پنير روي نان ماليدن اوست نمي‌توانيد بپوشانيد. دستش را كه باز كند نياز بيشتر به توضيح ندارد."

عرفان كه برود بالا

تازه حرفها گل انداخته بود و بچه‌ها گرم گفتگو بودند كه او بلند شد و مثل هميشه از ايمان و عشق و مراتب سير و سلوك داد سخن برآورد كه "فادخلي في عبادي وادخلي جنتي" و حديث شهود شهدا و ظرايف و دقايق و رموز خاص الخاص شدن." تازه داشتيم مي‌رفتيم تو حال يكدفعه يكي بلند شد و گفت: "نه داداش ما نيستيم، عرفان كه برود بالا، خمپاره 60 پائين مي‌آيد. ما زن و بچه داريم، آرزو داريم، ما كه رفتيم." همه از شوخي او خنديدند و پس از تجديد روحيه جمع، او خود، دوباره بحث عشق به خدا را آغاز كرد و مجلس را گرم نمود.

شب پنير صبح پنير

اين اواخر ديگر چشممان كه به پنير مي‌افتاد خود به خود حالمان بد مي‌شد. از پس طي چند سال صبح و ظهر و شب به ما پنير داده بودند، بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: "برويد مزار شهدا، هر قبري خاكش شوره‌زار بود بدانيد يك بسيجي و رزمنده آنجا دفن است." يك روز خبر آوردند، كشتي برنج را در دريا با موشك زده‌اند، همه يك صدا گفتند: "كاشكي كشتي پنير را مي‌زدند. مرديم از بس پنير خورديم!

يكبار گفتم

درس اصول عقايد بود بچه‌ها مرتب سوال مي‌كردند بيچاره مربي آنقدر گفته بود كه حالا مثل اينكه صدايش از ته چاه درمي‌آمد و هنوز بعضي اصرار داشتند كه برخي عبارات را تكرار كند. آدم جاافتاده و چيزفهمي بود، براي درك مطلب از هر حيله‌اي استفاده مي كرد وقتي ديد بچه‌ها ول كن نيستند، رو به جمع كرده و با قيافه جدي و به ظاهر عصباني و بريده گفت:"ساكت، يكبار گفتم، خدا شاهد است اگر يكبار ديگر بگويم....." (بعضي كه او را نمي شناختند وقتي مكث كرد تصور كردند كه حتماً اين بار تهديد خواهد كرد كه اما او ادامه داد كه مي‌شود 2 دفعه).

روز مي‌خوردم ريا مي‌شد

توي بچه‌ها خوابش خيلي سبك بود، اگر كسي تكان مي‌خورد مي‌فهميد. تقريباً دو، سه ساعت از نيمه شب گذشته بود، خُر و پُف كساني كه خسته بودند بلند شده بود كه صداي كرت كرت چيزي توجهم را جلب كرد، اول خيال كردم موش دوباره رفته سراغ ظرفها اما خوب كه دقت كردم ديدم نه مثل اينكه صداي چيز خوردن جانور دو پاست! بله درست تشخيص دادم، يكي از بچه‌هاي دسته بود، خوب مي‌شناختمش، آهسته مشغول جنگ هسته‌اي بود، آلبالو بود يا گيلاس نمي‌دانم، آهسته فقط طوري كه خودش بفهمد گفتم: "اخوي، اخوي! مگر خدا روز رو از دستت گرفته كه نصف شبي با نفست مبارزه مي‌كني؟" و او كه خوب فهميد منظورم چيه، نه گذاشت و نه برداشت گفت: "ترسيدم روز بخورم ريا بشه." بله راست مي‌گفت. اخلاص در عمل خيلي شرطه هر چه پنهان‌تر بهتر!

از خوف خدا غش كرده

اگر كسي بي‌موقع در ميان جمع مي‌خوابيد خصوصاً اگر اين شخص بعد از سلام نماز خوابش مي‌برد يا مثلاً در مراسم دعاي كميل، دعاي توسل يا زيارت عاشورا كه نوعاً بعد از نماز صبح برگزار مي‌شد و به گوشه‌اي مي‌افتاد و از خود بي‌خود مي‌شد و احياناً "خُرخُر" هم مي‌كرد بچه‌ها رو به هم مي‌كردند و او را به هم نشان مي‌دادند و به خنده مي‌گفتند: "نگاه كن، طفلي از خوف خدا غش كرده." كه علاوه بر شوخي، كنايه از اين بود كه شخص بي‌توجه است و اين اوقات را قدر نمي‌داند.

ماهي

شب عمليات كربلاي 5 بود، آن شب به جاي مرغ ماهي دادند بچه‌هابه هم مي‌گفتند : امشب تا مي‌توانيد ماهي بخوريد چون فردا ماهيها شما را خواهند خورد.

كي با حسين كار داشت؟

يك قناسه چي ايراني كه به زبان عربي مسلط بود اشك عراقي ها را درآورده بود. با سلاح دوربين دار مخصوصش چند ده متري خط عراقي ها كمين كرده بود و شده بود عذاب عراقي ها. چه مي كرد؟ بار اول بلند شد و فرياد زد:" ماجد كيه؟" يكي از عراقي ها كه اسمش ماجد بود سرش را از پس خاكريز آورد بالا و گفت: " منم!" ترق! ماجد كله پا شد و قل خورد آمد پاي خاكريز و قبض جناب عزراييل را امضا كرد! دفعه بعد قناسه چي فرياد زد:" ياسر كجايي؟" و ياسر هم به دست بوسي مالك دوزخ شتافت! چند بار اين كار را كرد تا اين كه به رگ غيرت يكي از عراقي ها به نام جاسم برخورد. فكري كرد و بعد با خوشحالي بشكن زد و سلاح دوربين داري پيدا كرد و پريد رو خاكريز و فرياد زد:" حسين اسم كيه؟" و نشانه رفت. اما چند لحظه اي صبر كرد و خبري نشد. با دلخور? از خاكريز سرخورد پايين. يك هو صدايي از سوي قناسه چي ايراني بلند شد:" كي با حسين كار داشت؟" جاسم با خوشحالي، هول و ولا كنان رفت بالاي خاكريز و گفت:" من!" ترق! جاسم با يك خال هندي بين دو ابرو خودش را در آن دنيا ديد

رو به هوا مي‌رويم

تيپ ما تيپ نبي‌اكرم (ص) بود . دو شب در اردوگاه پاوه استقرار داشتيم، شب سوم كه ما را حركت دادند ،هيچ‌كس نمي‌دانست كجا مي‌رويم. برادر "برخاصي" را ديدم،ايشان معلم بودند پرسيدم:"شما مي‌دانيد ما را كجا بردند؟" خيلي عادي گفت : معلوم است كربلا ،از دوستان ديگر سوال كردم، هيچ‌كس جواب درست و حسابي نداد. يكي مي‌گفت: رو به خدا مي رويم. ديگري مي‌گفت : نه رو به هوا مي رويم. آنقدر فهميدم كه در منطقه، آدم بايد خودش پاسخ سوالهايش را بيابد و الا تا ثريا مي‌رود ديوار كج!

دعواي بسيجي

به يكي از سنگرهاي ديده‌باني در منطقه‌ي پدافندي عمليات كربلاي 5 رفته بوديم، سه نفر از بچه‌ها مثلا با هم دعوا مي كردند پرسيدم:"چه شده چرا يقه‌ي هم را گرفته‌ايد، ول كنيد قباحت دارد، شما ناسلامتي رزمنده هستيد شهيد مسعود آقابابايي كه از همه عصباني تر بود گفت:"حق وردي آينه‌اي را انداخته آن طرف خاكريز سمت عراقي‌ها. حق وردي ميان حرفش دويد و گفت:"مي‌گويم بيا آتش تهيه بريزم برو بياورش قبول نمي‌كنه؟!".

دستمال كاغذي

در عمليات كربلاي (1) شهيد محمد علي كه شكارچي تانك بود با سر و وضعي گرد وغبار گرفته و عرق كرده و خسته هنگام بازگشت جلوي يك ماشين تويوتا را گرفت و ناگهان متوجه شد اي داد بيداد! اين كه ماشين فرماندهي است، مانده بود چه كند، چه نكند، وقتي ماشين نگه داشت از روي عجله گفت : ببخشيد دستمال كاغذي خدمتتان هست؟

رسد آدمي‌ به جايي كه بجز خدا نبيند

بعدازظهر بود و گرماي جنوب. هر كس هر كجا بود كف چادر استراحت مي‌كرد آنقدر كه جاي سوزن انداختن نبود. اگر مي‌خواستي از اين سر چادر سراغ وسايلت بروي بايد بال در مي‌آوردي و از روي بچه‌ها پرواز مي‌كردي با اين حال بعضي‌ها سرشان را مي‌انداختند پايين و از وسط جمعيت رد مي‌شدند و دست و پا و گاهي شكم بسياري را هم لگد مي‌كردند و اگر كسي حالش را داشت و بلند مي‌شد ببيند كيست و دارد چه كار مي‌كند برمي‌گشتند و مي‌گفتند: "رسد آدمي‌ به جايي كه به جز خدا نبيند." آنها هم دوباره روانداز را روي صورتشان مي‌كشيدند و لبخندزنان مي‌خوابيدند.

حسين جانها فدايت

بلايي به سرش آورده بودند كه ديگر از ريسمان سياه و سفيد مي‌ترسيد. ديگر تا كسي نام خانوادگي‌اش را نمي‌گفت رويش را بر نمي‌گرداند، از بس رو دست خورده بود. با اين وصف گاهي بي‌اختيار به محض اينكه كسي مي‌گفت: "حسين!" برمي‌گشت نگاه مي‌كرد يا مي‌گفت: "بله." و دوباره بچه‌ها اضافه مي‌كردند: "جانها فدايت، بميرم از برايت." يعني ما داريم شعر مي‌خوانيم تو را صدا نكرديم! ديگر طوري شده بود كه اگر واقعاً او را كار داشتند، بعد از كلمه حسين كه يك نفر از بچه‌ها مي‌گفت، خودش دست پيش مي‌گرفت و در تكميل آن مي‌گفت: "حسين مي‌گيم ميريم كربلا." يا: "جان، كربلا، حسين حسين." خلاصه كاري كرده بود كه ديگر بعضي بدون شوخي هم نام او را بر زبان نمي‌آوردند و وقتي كارش داشتند، او را به نام فاميلش بانگ مي‌زدند.

خوب زنده مانده‌اي

در مهندسي- رزمي جهاد، راننده بلدوزر بود و فرمانده دسته، پسري فوق‌العاده ساده و صميمي، معمولاً نيروي جديد كه مي‌آمد به دسته ما، بايد مي‌رفت پيش او و نسبت به كار و منطقه جديد توجيه مي‌شد،‌ ظاهراً هركدام از اين برادرها كه مي‌رفتند با هم صحبت كنند جهت عادت مي‌پرسيدند،‌ كه مثلاً شما چقدر در جبهه بوديد و چند وقت است منطقه هستيد؟ يكبار به يكي از اين بچه‌ها گفته بود، بيست ماه است كه تو خط هستم، و او بعد از تأملي با تعجب گفته بود، 20 ماه؟! خوب زنده مانده‌اي! و او هم كه حسابي بهش بر خورده بود مي‌گفت: خوب زنده موندم كه موندم حسوديت مي‌شه!

حكم مأموريت گربه

جزيره مجنون در واقع شهر موشها بود. موشهاي صحرايي معروف به گربه خور! گردان تخريب كه در شلمچه مستقر بود گربه‌اي داشت منحصر به فرد. گربه‌اي كه توانسته بود با موشهاي گردن كلفت منطقه مچ بياندازد. شهيد خورشيدي از برادران تداركات در جزيره به فكر چاره مي‌افتد، قرار بر اين مي‌شود كه آن گربه كذايي را مدتي از واحد تخريب عاريه بگيرند. ايشان مي‌آيد شلمچه و با شهيد شكوهي صحبت مي‌كند و او خيلي جدي مي‌گويد: "ما حرفي نداريم ولي بايد از ستاد لشگر برايش يك هفته حكم مأموريت بگيرند. رفاقتي نمي‌شود، براي ما مسئوليت دارد!"

دعوت‌هاي صلواتي

در ايستگاه صلواتي كميته امداد (فاو) پيرمرد بسيجي بود، پدر دو شهيد و اهل حال، اسمش (عمونوروز) بود يك لحظه بگو و بخندش با بچه‌ها قطع نمي شد مثلاً اگر باقلا آب‌پز داشت داد مي‌زد رزمندگان به پيش امروز جوجه‌كباب است نزديك كه مي‌آمدي مي‌ديدي باقلاست يا مي‌گفت كباب گوشت بره است بعد معلوم مي‌شد كه نخود پخته است! همراه هر دعوتي يك صلوات مي‌گرفت. صلوات براي شربت نشاط (نوشابه) و الي آخر.

درس خمپاره

كلاس آموزش رزمي داشتيم، درس خمپاره و انواع آن. مربي يكي از آنها را بالا گرفته و توضيح داد:"اينكه مي‌بينيد، ‌اينقدر مؤدب و خمپاره 120 است، خيلي آقاست وقتي مي‌آيد پيشاپيش خبر مي‌كند، پيك ‌ميفرستد، سوت مي‌زند كه برادر سرت را داخل سنگر ببر، من آمدم، خوردي و مردي پاي من نيست. نگوييد نگفتيسپس آن را زمين گذاشت،‌ نوبت به خمپاره60 رسيد،‌ خمپاره‌اي نقلي و تودل برو، آرام و بي‌سروصدا، بله اين هم "شيخ اجل" اگر وضو گرفتي سربزنگاه و خمپاره جيبي خودمان، 60 عزيز، عادت عجيبي دارد. اهل تشريفات هم نيست اصلاً نمي‌فهمي كي مي‌آيد و كي مي‌رود، يك دقت دست مي‌كنيدر جيبت تخمه آفتابگردان برداري مي‌بيني ا آنجاست!

در جغرافيا هم بنويسند

در عمليات مرصاد، حوالي اسلام آباد غرب مستقر بوديم. يك شب دور هم نشسته بوديم. برادر سيدحسن فربايي مسئول گروهان ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجيه مي‌كرد و از سوابق منافقين مي‌گفت و اينكه آنها با چه طعمي به ميدان آمده‌اند. يكي از برادران كه احساساتش برانگيخته شده بود، برخاست و با صداي بلند گفت: "درسي به آنها بدهيم كه در تاريخ بنويسند". برادر سيد حسن از او خواست كه بنشيند و بعد توضيح داد كه به قول برادران بايد درسي به آنها بدهيم كه نه تنها در تاريخ بلكه در جغرافي هم بنويسند.

دعاي تركشي

رزمندگان را ديده بود كه چيزي زير لب زمزمه مي‌كنند اما نمي‌دانست آيه است، حديث است، يا چيز ديگر، تا اينكه روزي از يكي از برادران پرسيد:"شما وقتي با دشمن روبه‌رو مي‌شويد براي آنكه كشته نشويد و توپ و تانك آنها در شما اثر نكند چه مي‌گوييد؟ آن برادر كه تا به حال با آدمي به اين سادگي روبرو نشده بود خيلي جدي جواب داد االبته بيشتر به اخلاص برمي‌گردد والا خود عبادت به تنهايي دردي را دوا نمي‌كند" اولاً بايد وضو داشته باشي، ثانياً رو به قبله و آهسته به نحوي كه كسي نفهمد بگويي:"اللهم ارزقنا تركشاً ريزاً بدستنا يا پاينا و لا جاي حساسنا برحمتك يا ارحم‌الراحمين" طوري اين كلمات را به عربي ادا كرد كه او باورش شد و با خود گفت:"اين اگر آيه نباشد حتماً حديث است" اما در آخر كه كلمات عربي را به فارسي ترجمه كرد شك كرد و گفت:"اخوي غريب گير آورده‌اي؟"

درجه جهادي

يك زماني در جبهه شايع شده بود كه مي‌خواهند به جهادگران درجه بدهند. از نوع درجات سلسله‌مراتبي در ارتش،‌ ذهن خلاق بچه‌ها پيشاپيش به تكاپو افتاده بود و تصورات خودشان را از شكل و شمايل مخصوص هر درجه ارايه مي‌كردند. براي واحد آشپزخانه طرحي زيباتر از كفگير و ملاقه نداشتيم، براي واحد سرويس ماشين‌آلات، علامت گريس پمپ، گروه نجات، را هم به شكل بكسل مي‌ساختند و بالاخره گروه راهسازي با تصوير خاكريز روي يك تكه پارچه،البته به نحوي كه بشود اين درجات و نشانه‌ها را روي سرشانه و بازو نصب كرد.

دوش كجا بوده‌اي

در موقعيتي بوديم كه آب براي استحمام حكم سيمرغ و كيميا را داشت. گاهي مي‌شد كه ماه به ماه در خط پدافند رنگ تميزي و نظافت را نمي‌ديديم. اين بود كه اگر كسي دستي به سر و روي خودش مي‌كشيد و كمي ترگل و ورگل مي‌شد، بچه‌ها به شوخي به او مي‌گفتند:"جان جهان دوش كجا بوده‌اي؟!"

روزي ز سر سنگ

هروقت فرصت پيدا مي‌شد مشاعره مي‌كرديم مشاعره كه چه عرض كنم هرچه به دهانمان مي‌رسيد مي‌گفتيم اينقدر كه چيزي گفته باشيم از كتاب درسي مدرسه، از خودمان، از شعارهاي انقلاب لنگه به لنگه، با وزن و بي‌وزن حرف مفت اگر كسي چيزي مي‌گفت و در ادامه در مي‌ماند،‌ بلافاصله ديگران تكميل‌اش مي‌كردند البته هر طور كه مي‌خواستند! يكي مي‌گفت:"روزي ز سر سنگ عقابي به هوا خواست"، ديگري اضافه مي‌كرد :‌از مرد عراقي دوسيگار هما خواست، يكي مي‌گفت : "جواني كجايي كه يادت كنم"، نفر بعد ادامه مي‌داد:" تلمبه بگيرم و بادت كنم".

خودت بخوان

در لشگر نجف روحاني بي رو در بايستي داشتيم وقتي به او مي‌گفتيم: "حاج آقا ما را براي نماز شب از دعا فراموش نكن و جزو آن چهل مومن قرار بده،" صاف و پوست‌كنده مي‌گفت: "چشمت كور خودت بلند شو بخوان."

خدا يك خمپاره مي‌فرستد براي شما

هر وقت مي‌آمد به سنگر ما بساط همين بود. هنوز ننشسته و سير همديگر را نديده بوديم و به اصطلاح "اختلاط" نكرده بوديم با عجله پا مي‌شد و دمپايي را به پا مي‌كرد و با عجله مي‌رفت طرف سنگر خودشان و مي‌گفت: "بلند بشويم برويم بابا، يك وقتي ديدي خدا يك خمپاره براي شما فرستاد، ما را هم به هواي شما خركش كرد و برد، آن وقت چه خاكي بر سرمان كنيم."

حالت تنوع دارم

هنوز نرفته، ديدم برگشت، البته با چند كمپوت گيلاس و آلبالو كه دو دستي به سينه‌اش چسبانده بود، يكي از بچه‌ها گفت:اينها ديگه چيه؟ دوباره چه دوز و كلكي سوار كردي؟حالا بيا ببينيم چي هست؟او گفت:"چقدر نديد بديد هستي؛خوبه كارخونه‌اش تو ولايت خودمون نترس نمي‌خوريم" بعد معلوم شد كه ظاهراً رفته بهداري و دلش را دو دستي گرفته و شروع كرده به خودش پيچيدن، برادري كه آنجا بوده مي‌پرسد: حالا چي شده اينقدر بي‌تابي مي‌كني؟ و او جواب مي‌دهد: كه دكتر از صبح تا حالا حالت تنوع دارم، و او با تعجب مي‌پرسد:تنوع؟لابد منظورت تهوعه! ببينم دل‌آشوبه داري؟حالت بهم مي‌خوره؟مي‌خواي بياري بالا؟او هم مي‌گويد:نه دكتر، چيزي نخوردم كه بالا بيارم، اگر چيزي پيدا بشه، مي‌خوام پايين ببرم، دست آخر با زبان‌بازي و چرب‌زباني حاليش مي‌كنه كه حالت تهوع دارم، در زبان ما يعني دلم كمپوت مي‌خواهد، بيا و آقايي كن بنويس تداركات چند تا قوطي شربت سينه از آن آبدارها و هسته‌دارهايش به ما بدهد، بلكه اشتهايم باز شود، او هم خنده‌اش مي گيرد، وقتي آن سادگي و خوشمزگي را در او مي‌بيند، دلش نمي‌آيد كه بگويد، نه و سفارشش را با يك نسخه كمپوتي به تداركات مي‌كند.

خيانت به مملكت

گرسنه بوديم سرو صداي اين شكم بي دين و ايمان كه بلند مي‌شد شمر جلودارمان نبود .خصوصاً اگر غذا دير مي‌رسيد آن وقت ديگر واقعاً كربلا بود. بعضي برادران مي‌گفتند:"شما شكم را دست كم نگيريد خيانت به آن خيانت به مملكت است، خيانت به اسلام است، خيانت به انقلاب است، اگر شكم نباشد هيچ چيز نيست، سنگ روي سنگ بند نمي‌شود ."ديگران هم تأكيد مي‌كردند صحيح است صحيح است

خورشيد را شرمنده كردي

ايام ماه مبارك رمضان روزهايي كه كار مهمي‌ نداشتيم بعضي از بچه‌ها به بهانه روزه تا ظهر مي‌خوابيدند و اگر كسي صدايشان مي‌كرد، پتو را به سرشان كشيده و مي‌گفتند: "مگر نمي‌بيني داريم عبادت مي‌كنيم." بچه‌ها هم در جواب مي‌گفتند: "بسه ديگه! خورشيد را شرمنده كردي. چقدر عبادت مي‌كني؟" كنايه از اينكه آفتاب هم دارد غروب مي‌كند و خورشيد هم ديگر نمي‌تواند به صورت تو نگاه كند.

چاكرتيم دربست

دو تا ماشين روي پل كنار هم شيشه به شيشه ايستادند: يكي او مي‌گفت و يكي اين. بچه‌هاي عقب دو تا ماشين هم مثل هواداران دو تيم، راننده خودشان را تشويق مي‌كردند. او مي‌گفت: "ما گداي شماييم." اين جواب مي‌داد: "ما كبوتر حرمتيم." او مي‌گفت: "ما رو بخر و آزاد كن." اين جواب مي‌داد: "ما نوكرتيم داداش دست بردار." باز هم اين گفت: "سر ما رو بگذار لب باغچه خونتون ببر." و او پس از اينكه جواب داد: "ما چاكرتيم دربست، مسافر تو راهي هم سوار نمي‌كنيم ..." پايش را روي پدال گاز فشار داد و راه افتاد.

چراغ موشي

ماشاالله چانه‌اش كه گرم مي‌شد، رخش رستم به گردش نمي‌رسيد، كافي بود فقط يك سوال از او بكنند، دل و جگر مسئله را مي‌آورد بيرون و با وسواس جزء جزء قضيه را تجزيه و تحليل مي‌كرد و به چهار ميخ مي‌كشيد بعضي از بچه‌ها شب بي‌توجه به صحبتهاي او چراغ موشي را خاموش مي كردند تا بخوابند از آن سر چادر آن مرد صدا مي‌زد چراغ را چرا خاموش مي‌كني روشن كن، روشن كن، چشممان ببنيد چه داريم مي‌گوئيم.

چقدر دلمان براي خودمان تنگ شده

جاي آينه در جبهه و خط مقدم خالي بود! خصوصاً بعضي وقتها مثل صبحها. بچه‌ها وقتي از خواب بيدار مي‌شدند و سر و صورتشان را صفا مي‌دادند، مرتب راه مي‌رفتند داخل سنگر به خودشان مي‌گفتند: "چقدر دلمان براي خودمون تنگ شده." واقعاً به در مي‌گفتند تا ديوار بشنود. به كساني كه يك عمر از ديدن خودشان سير نمي‌شوند و بيش از همه خودشان را تماشا مي‌كنند.

چشم دل

هر شب وقت خواب كه مي‌شد بساطي داشتيم. بعضي‌ها خوش خواب بودند و برخي بي‌خواب. قرار گرفتن اين دو گروه در كنار هم كمي وضعيت را دشوار مي‌كرد. عده‌اي مي‌نشستند دور هم و شروع مي‌كردند به حرف زدن. آنهايي كه در رختخواب بودند به كساني كه گرم گفتگو بودند, مي‌گفتند: "برادرا چشم سر را ببنديد و چشم دل را بگشاييد." ديگري مي‌گفت: "آنهايي كه سمت چپ هستند بگويند: "خُور خُور." سمت راستي‌ها هم بگويند: "پف, پف."

پوتين پيدا شد

حقيقت گاهي حسوديمان مي‌شد از اينكه بعضي اينقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روي زمين انگار هفتاد سال بود كه خوابيده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگين بودند، توپ بغل گوششان شليك مي‌كردي، پلك نمي‌زدند. ما هم اذيتشان مي‌كرديم. دست خودمان نبود. كافي بود مثلاً لنگه دمپايي يا پوتين‌هايمان سر جايش نباشد ديگر معطل نمي‌كرديم خوب همه جا را بگرديم، صاف مي‌رفتيم بالا سر اين جوانان خوش خواب: "برادر برادر!" ديگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسيده‌ايم: "پوتين ما را نديدي؟" با عصبانيت مي‌گفتند: "به پسر پيغمبر نديدم." و دوباره خُر و پُف‌شان بلند مي‌شد، اما اين همه ماجرا نبود. چند دقيقه بعد دوباره: "برادر برادر!" بلند مي‌شد اين دفعه مي‌نشست: "برادر و زهرمار ديگر چه شده؟" جواب مي‌شنيد: "هيچي بخواب خواستم بگويم پوتينم پيدا شد!"

تركشاً قليلاً، مرخصياً كثيراً

بعد از عمليات وقتي آبها از آسياب مي‌افتاد، تازه به اصطلاح "دست خيلي از بچه‌ها رو مي‌شد" تازه معلوم مي‌شد كي چقدر جراحت دارد و صدايش را هم در نياورده، بعد نوبت فرستادن بچه‌ها به پشت جبهه بود و بعضاً به شهرشان و مرخصي چند روزه‌اي. بچه‌هاي تير و تركش خورده وقتي به عقب بر مي‌گشتند به بچه‌هاي سر راهشان مي‌گفتند: "تركشاً قليلاً، مرخصياً كثيراً" كنايه از اين كه خوب بهانه‌اي پيدا كرده‌ايم.

پزشك همراه

چقدر ما بسيجي‌ها مهم بوديم كه شبهاي عمليات پزشك همراه داشتيم! (امدادگر) آنها آنقدر به فكر ما بودند كه مي‌گفتند: "نترسيد جلو برويد. ما پشت سرتان هستيم، فقط سعي كنيد تير و تركش به جايي از بدنتان بخورد كه زخمش قابل بستن و پانسمان كردن باشد." ما هم به آنان اطمينان مي‌داديم كاري مي‌كنيم كه يا شهيد شويم، يا اسير، تا كار آنها راحت‌تر باشد!

تو هنوز بدنت گرم است

يكي از رزمنده ها مي‌گفت:"در يكي از عمليات‌ها برادري مجروح شد و به حالت اغما فرو رفت و راننده آمبولانس كه شهداي منطقه را جمع‌آوري مي‌كرد، او را با بقيه شهدا داخل ماشين گذاشت و گاز آن را گرفت و رفت. راننده در آن جنگ و گريز تلاش مي‌كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند، و از طرفي مرتب ويراژ مي‌داد. تا توي چاله‌چوله‌هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا بر اثر جابجايي و فشار به هوش مي‌آيد و يكدفعه خودش را در جمع شهدا مي‌يابد. اول تصور مي‌كند ماشين حمل مجروحين است،‌ اما خوب كه دقت مي‌كند مي‌بيند نه، انگار همه برادران شهيد شده‌اند و هراسان بلند شده مي‌نشيند، وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي‌كند به داد و فرياد كردن كه برادر! برادر! منو كجا مي‌بريد؟ من شهيد نيستم، نگهدار مي‌خوام پياده بشم، منو اشتباهي سوار كرديد....راننده از توي آينه زير چشمي نگاهي به او انداخته و با لحن داش‌مشتي اش مي‌گويد:"تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست، تو شهيد شدي، دراز بكش،‌ دراز بكش، بگذار به كارمون برسيم. و او هم كه قضيه را جدي گرفته دوباره شروع به قسم و آيه مي‌كند كه من چيزيم نيست، خودت نگاه كن، ببين و باز راننده مي‌گويد: بعد معلوم مي‌شود. خودش وقتي برگشته بود مي‌گفت:"اين عبارات را گريه مي‌كردم و مي‌گفتم، اصلاً حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا آخر هم بروي تو را كه زنده‌به گور نمي‌كنند ولي راننده هم آن حرفها را آنقدر جدي مي‌گفت كه باورم شده بود شهيد شده‌ام.

ترس شب عمليات

به نسبتي كه نيروها در منطقه عملياتي سابقه حضور بيشتري داشتند نيروي تازه‌وارد به اصطلاح صفركيلومتر را نصيحت مي‌كرد و دلداري مي‌دادند و اگر نياز به تهور و بي‌باكي بود طبيعتاً دست به تشجيعشان مي‌زدند. البته با اشاره و كنايه و لطيفه. شب قبل از عمليات وقتي براي حركت آماده مي‌شديم يكي از برادران، بسيجي جواني را پيدا كرده بود و داشت او را توجيه مي‌كرد: هيچ نترسي‌ها! ببين هر اتفاقي بيفتد از اين سه حالت خارج نيست: اگر شهيد بشوي مستقيم پيش خدا مي‌روي، اسير بشوي زيارت به امام حسين (ع) مي‌روي، و ديگر اينقدر در محرم و عاشورا مجبور نيستي به سينه‌ات بزني، اگر هم زخمي بشوي و جراحتي برداري، كه نور علي نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست ديگر چه مي‌خواهي؟

براي سماورهاي خودتان

بچه‌ها با صداي بلند صلوات مي‌فرستادند و او مي گفت:"نشد اين صلوات به درد خودتون مي‌خوره" نفرات جلوتر كه اصل حرف‌هاي او را مي‌شنيدند و مي‌خنديدند چون او مي‌گفت:" براي سماوراي خودتون و خانواده هاتون به قوري چايي دم كنيد" ولي بچه‌هاي رديفهاي آخر فكر مي‌كردند كه او براي سلامتي آنها صلوات مي‌گيرد و پشت سر هم مي‌گفت:" نشد مگه روزه هستيد" و بچه‌ها بلندتر صلوات مي‌فرستاندن بعد ازكلي صلوات فرستادن تازه به همه گفت كه چه چيزي مي‌گفته و آنها چه چيزي مي‌شنيدند و بعد همه يك صلوات به استقبال خنده رفتند.

براي سلامتي خودتان و خانواده تان ...

همه آماده بودند تا مربي بيايد و درس تخريب را شروع كند. براي اينكه بچه‌ها سر حال بيايند و آمادگي شنيدن مطالب درسي را داشته باشند يكي از برادران از ميان جمع برخاست و گفت: "برادرا! براي سلامتي خودتان و خانواده‌تان ... به دكتر مراجعه كنيد." (به جاي صلوات) يكي ديگر گفت: "براي سلامتي خودتان و خانوادتان ... ورزش كنيد." و اين شروع رجزخواني نيروها قبل از درس شد.

بيت‌المال

خمپاره كه مي‌زدند طبيعتاً اگر در سنگر نبوديم خيز مي‌رفتيم تا از تركش آن محفوظ بمانيم بعضي صاف صاف مي‌ايستادند و جنب نمي‌خوردند و اگر تذكر مي‌دادي كه دراز بكش، مي‌گفتند:"بيت‌المال است" حالا كه اين بنده خدا به خرج افتاده نبايد جاخالي داد حيف است اين همه راه آمده خوبيت ندارد.

بيش از 50 كيلو ممنوع

در اوج باران تير و تركش بعضي از اين نيروها سعي شان بر اين بود تا بگويند قضيه اينقدرها هم سخت نيست و شبها دور هم جمع مي‌شدند و روي برانكاردها عبارت نويسي مي‌كردند. يكبار كه با يكي از امدادگرها برانكارد لوله شده‌اي را براي حمل مجروح باز كرديم چشممان به عبارت‌ "حمل بار بيش از 50 كيلو ممنوع" افتاد از قضا مجروح نيز خوش هيكل بود. يك نگاه به او مي‌كرديم يك نگاه به عبارت داخل برانكارد. نه مي‌توانستيم بخنديم ، نه مي‌توانستيم او را از جايش حركت بدهيم. بنده خدا هاج و واج مانده بود كه چه بگويد. بالاخره حركت كرديم و در راه كمي مي‌آمديم و كمي هم مي‌خنديديم. افراد شوخ طبع دست از برانكارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.

برق سه فاز

روزي از محمد در مورد روحيه رزمندگان سوال كردم. گفت:"روحيه‌ي رزمندگان ما مانند برق سه فازي است كه وقتي مزدوران عراقي را مي‌گيرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشك مي‌كند و از پا درمي‌آورد.

با يك صلوات در اختيار دشمن

از خستگي تلوتلو مي‌خورديم، شوخي نبود، بيش از هفت هشت ساعت راه رفته بوديم. آن هم روي صخره‌ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتي كه بچه‌ها نه ناي حرف زدن داشتند و نه پاي رفتن، سرگروهمان گفت: "برادرا با يك صلوات در اختيار خودشان." همه خنده‌شان گرفته بود چون ديگر براي كسي اختياري و تواني نمانده بود. يكي از بچه‌ها گفت: "برادر! اگر در محاصره دشمن بوديم چه مي‌گفتي؟" و او كه در حاضر جوابي كم نمي‌آورد، پاسخ داد: "هيچي، مي‌گفتم: برادرا با يك صلوات در اختيار دشمن!"

بدبختها اينقدر نماز شب نخوانيد

جدي جدي مانع نماز شب، تهي و شب زنده داري بچه ها مي شد. تا جايي كه مي توانست سعي مي كرد نگذارد كسي نماز شب بخواند. گاهي آفتابه آبهايي كه آنها از سرشب پر مي كردند و شب سنگر مخفي مي كردند خالي مي كرد اگر قبل از اذان صبح بيدار مي شد پتو را از روي سر بچه ها كه در حال نماز بودند مي كشيد اگر به نگهبان سپرده بودند كه زودتر صدايشان كند و مي خواست به قولش وفا كند نمي گذاشت و خلاصه هر كاري از دستش مي آمد كوتاهي نمي كرد. با اين وصف يك وقت بلند مي شد مي ديد اي دل غاقل! حسينيه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود كه خيلي بافر مي ايستاد و داد و بيداد مي كرد اي بدبختها! چقدر بگويم نماز شب نخوانيد. اسلام والله به شما احتياج دارد. فردا اگر شهيد بشويد كي مي خواهد اسلحه هايتان را از روي زمين بردارد؟ چرا بيخودي خودتان را به كشتن مي دهيد؟ بچه ها هم بي اختيار لبخندي بر لبانشان مي نشست و صفاي محفل مي شد.

بوي دهان

در جريان عمليات كربلاي 5 تعداد زيادي از دوستان خوب ، به شهادت رسيدند و برخي مجروح شدند . عباسقلي شاهرودي جزء مجروحين بود . وقتي امداد گر آمد زخمهايش را ببندد . گفته بود : " جلو نيا دهانت بو مي‌دهد حالت تهوع پيدا مي‌كنم " . بقيه مجروحين از حرف او خنده‌شان گرفته بود و باعث شد در آن فضاي پر از درد شوخي و خنده جايگزين شود

آمده‌ام جبهه شهيد بشوم

همه دور هم نشسته بوديم. يكي از بچه‌ها كه زيادي اهل حساب و كتاب بود و دلش مي‌خواست از كُنه هر چيزي سر در بياورد گفت: "بچه‌ها بياييد ببينيم براي چه اومديم جبهه." و بچه‌ها كه سرشان درد مي‌كرد براي اينجور حرفها البته با حاضر جوابي‌ها و اشارات و كنايات خاص خودشان همه گفتند: "باشه." از سمت راست نفر اول شروع كرد: "والله بي‌خرجي مونده بودم. سر سياه زمستوني هم كه كار پيدا نمي‌شه گفتيم كي به كيه مي‌رويم جبهه و مي‌گيم براي خدا آمديم بجنگيم." بعد با اينكه همه خنده‌شان گرفته بود او باورش شده بود و نمي‌دانم تندتند داشت چه چيزي را مي‌نوشت. نفر بعد با يك قيافه معصومانه‌اي گفت: "همه مي‌دونن كه منو به زور آوردن جبهه چون من غير از اينكه كف پام صافه و كفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاد شده خيلي از دعوا مي‌ترسم، سر گذر هر وقت بچه‌ها با هم يكي به دو مي‌كردند من فشارم پايين مي‌آمد و غش مي‌كردم." دوباره صداي خنده بچه‌ها بلند شد و جناب آقاي كاتب يك بويي برده بود از قضيه و مثل اول ديگر تندتند حرفهاي بچه‌ها را نمي‌نوشت. شكش وقتي به يقين تبديل شد كه يكي از دوستان صميمي‌اش گفت: "منم مثل بچه‌هاي ديگه، تو خونه كسي محلم نمي‌گذاشت، تحويلم نمي‌گرفت آمدم جبهه بلكه شهيد بشوم و همه تحويلم بگيرن."

اگر بدي ديده‌اند حقشان بوده

شب عمليات موقع حلاليت طلبيدن يكي از فرماندهان آمده بود وداع كند. خيلي جدي به بچه‌ها مي‌گفت: "خوب، برادرا! اگر در اين مدت از ما بدي ديده‌اند (بعد از مكثي) حقشان بوده و اگر خوبي ديده‌اند حتماً اشتباهي رخ داده است." بعضي ها هم مي‌گفتند: "اگر ما را نديديد عينك بزنيد."

اگر يك دفعه ديگر بگوئيد

مدتي از عمليات خبري نبود. بچه‌ها دائم مي‌گفتند: "پس كي عمليات مي‌شود؟ كي ما را جلو مي‌فرستيد؟ الان چند وقته كه كار ما شده خوردن و خوابيدن. اگر ما زيادي هستيم، خوب رودربايستي ندارد بگوئيد ..." يك روز فرمانده لشگر را محاصره كردند و تصميم گرفتند يكبار هم كه شده عصباني‌اش كنند. آنقدر اين حرفها را تكرار كردند كه فرمانده خيلي جدي گرفت: "اين حرف را گفتيد، هيچي، دفعه ديگر هم كه بگوئيد، هيچي. اما ... اگر يك دفعه ديگر تكرارش كنيد! ... ديگه هيچي!! ..." و خمپاره خنده بچه‌ها فرود آمد و هر كدامشان مثل تركش اين طرف و آن طرف افتادند.

اگه رفتي تو حال

بچه‌هايي كه خيلي با هم صميمي بودند و تقريبا همه مخفي‌كاري‌هاي ديگران مي‌توانستند متوجه شوند چه كسي نماز شب مي‌خواند، وقتي مي‌خواستند به نحوي التماس دعا بگويند به شوخي مي‌گفتند: تو را به خدا تو حال رفتي در هال را روي خودت نبند و يا اينكه رفتي توي حال در هال را ببند نيفتي توي راه پله!

اتوشويي كجاست؟

لحظه‌اي آتشبازي قطع نمي‌شد از زمين و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مي‌باريد فرصت نفس‌كشيدن نبود هركس هركجا مي‌توانست پناه مي‌گرفت ولو به اينكه خودش را روي زمين بيندازد و سرش را ميان دو دست پنهان كند آنوقت توي اين محاصره و شدت و حدت آتش موج گلوله‌ي توپي هردومان را به سويي پرت كرد به خودم آمدم و مي‌خواستم بگويم آخر مرد حسابي آنجا چكار مي‌كردي كه او زودتر از من پرسيد:"برادر اتوشويي كجاست؟" و من با تعجب گفتم:"اتوشويي؟" سرش را به معناي آره تكان داد خوب نگاهش كردم احتمالاً موجي بود پست امداد را نشانش دادم كه آنجاست برو آنجا.

آخ كربلاي پنج

پسر فوق‌العاده با مزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند "آدم آهني" يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آنقدر طي اين چند سال چنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود. دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود. اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده.) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آنجا داشت. مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: " آخ بيت‌المقدس" و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: "آخ والفجر مقدماتي" و همينطور "آخ فتح‌المبين"، "آخ كربلاي پنج و ..." تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عملياتها را مرور كرده باشند.

اگر با تويوتاي سپاه برويم

از قرارگاه به سمت خط مقدم حركت كرديم. در راه سربازي كه رانندگي را برعهده داشت از بسيجي كه برگ مأموريتمان را مي‌ديد، پرسيد: "تا خط چقدر راه است؟" و او با لبخند پاسخ داد: "اگر شما برويد دو ساعت اما اگر ما با تويوتاي سپاه برويم، نيم ساعت." تعجبي كه مرا فرا گرفته بود، كنجكاوي‌ام را تحريك كرد پس پرسيدم: "چطوري؟" يكي از بچه‌ها زد زير خنده و گفت: "آخر تويوتاي ما فقط گاز و كلاج دارد و مخصوصاً وقتي به سمت دشمن مي‌رويم ترمزهايش اصلاً كار نمي‌كند."

الغيبه اشد من الكارهاي بد بد

مراسم صبحگاهي بود. روحاني گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت مي‌كرد. با بچه‌ها خيلي صميمي‌ بود. براي همين هم در كلاس درس و يا مراسم متكلم وحده نبود و بقيه مخاطب. مثل معلم و كلاسهاي اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام مي‌گذاشت و بچه‌ها آن را خودشان تمام مي‌كردند. مثلاً وقتي مي‌خواست عبارت "الغيبه اشد من الزنا" را قرائت كند مي‌گفت: "دوستان مي‌دانند كه الغيبه اشد ...؟" بعد بچه‌ها با هم با صداي بلند مي‌گفتند: :من الكارهاي بد بد."

الميو الميو

از سرما مثل بيد داشت مي‌لرزيد. شده بود موش آب كشيده. داشتيم مي‌پرسيديم كه: "خوب، حالا كجا رفتي، چه كسي را ديدي؟" و او تندتند مي‌گفت يك گربه ديدم. يك گربه. و بچه‌ها با تعجب: "گربه؟ خوب كه چي؟" پوتينهايش را به هر سرعتي بود در آورد و آمد به سمت والر: "گربه عراقي." تعجب ما بيشتر شد كه: "معلوم چي داري ميگي؟ گربه عراقي ديگه چيه، ما رو گرفتي؟" خيلي جدي گفت: "نه جون خودم، خودتون بريد سر سه راه ببينيد. گربه سياهي است كه به زبان عربي مي‌گويد: الميو،الميو!"

ان‌الصلوه تنها....

نه اينكه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلكه گاهي همينطوري به قول خودش براي خنده، ويرش مي‌گرفت و بعضي از بچه‌هاي ناآشنا را دست به سر مي‌كرد، ظاهراً يك بار همين كار را با يكي از دوستان طلبه كرد، وقتي صداي اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:نمي‌آيي برويم نماز؟پاسخ مي‌دهد:"نه، همينجا مي‌خوانم" آن بنده خدا هم از فضايل نماز جماعت و مسجد برايش گفت او هم جواب داد:"خود خدا هم در قرآن گفته:"ان‌الصلوه تنهاء..." تنهي، حتي نگفته دوتايي، سه‌تايي. و او كه فكر نمي‌كرد قضيه شوخي باشد يك مكثي كرد به جاي اينكه ترجمه صحيح را به او بگويد، گفت:"گفته، "تن‌ها" يعني چند نفري، نه تنها و يك نفري و بعد هردو با خنده براي اقامه نماز به حسينيه رفتند.

اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن

گاهي مي‌شد آه در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن، شب پنير، صبح پنير، و ظهر هم خرما. صداي همه در آمده بود. ديگر حرفي نبود كه نثار شهردار و تداركاتچي نكنند. آنها هم در چنين شرايطي لام تا كام نمي‌گفتند، كه هوا پس بود. طبع شعر همه كه اندرون از طعام خالي داشتند گل كرده بود، از جمله ما: "اي كه دستت مي‌رسد كاري بكن." و شهردار كه در حاضر جوابي چيزي از بقيه كم و كثر نداشت مي‌گفت: "دستم مي‌رسد جانم و ليكن نيست كار، چه كنم كف دست كه مو ندارد مو چين بنداز، اگر خودم را مي‌خوريد بار بگذارم."

آهن،‌ چدن

زخمیهایی كه از بیمارستان ترخیص می شدند، یا مجروحانی كه دلشان طاقت دوری از دوستان را نداشت و با همان وضعیت فرار می كردند و به گردان باز می گشتند، بچه هایی كه مطلع بودند آنها هنوز تیر و تركش در بدن دارند راه می افتند می رفتند به استقبال و می گفتند: آهن ماهن چی داری؟ و مثل سلف خرما بعضی با صدای بلند داد می زدند: آهن، چدن و .... می خریم!

سلام بر حسين (ع)

بعد از نوشيدن آب، يكي يكي، ليوان خالي را به سقا مي‌داديم و اصرار داشتيم عبارتي بگوئيم كه تا حالا كسي نگفته باشد و براي همه هم جالب باشد. يكي مي‌گفت: "سلام بر حسين (ع)، لعنت بر يزيد" ديگري مي‌گفت: "سلام بر حسين (ع)، لعنت بر صدام" اما از همه بامزه‌تر عبارت: "سلام بر حسين (ع)، لگد بر يزيد" بود كه براي همه بسيار جالب بود.

مدارك لازم

زماني كه به او التماس دعا مي‌گفتيم يا تقاضاي شفاعت مي‌كرديم بلافاصله مي‌گفت: "مساله‌اي نيست، دو قطعه عكس 4*3 و يك برگ فتوكپي شناسنامه عكس دار بيار تا ببينم چه كار مي‌توانم، بكنم! و در ادامه توضيح مي‌داد كه حتماً گوشهايت در عكس مشخص باشد، عينك هم نزده باشي.

مسافر كربلا

پيراهن خاكي‌ام را داده بودم بچه‌هاي خوشنويس خطاطي كرده بودند:مسافر كربلا!هركس آن را مي‌ديد مي‌پرسيد:"شما كجا مي‌خواهيد برويد؟" من هم جواب مي‌دادم كربلا بعضي از بچه‌ها مي‌گفتند: "حالا نمي‌شود به جاي كربلا به بهشت برويد؟ راه بهشت كه نزديك‌تر است اگر بخواهي بهشت بروي خود صدام هم كمك مي‌كند. اينقدر كه نيت كني ويزايش را برايت صادر مي‌كند نگاه كن دارد مي‌آيد. آمد، قرار نبود ديگر كلك بزني پاشو چرا روي زمين خوابيدي؟ لباسهايت كثيف مي‌شود؟

محمدي

رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش خودش را معرفي مي‌كرد. فرد روحاني به نام "محمدي" همين كار را مي‌كرد اما هنوز لب از لب باز نكرده، همه يكصدا صلوات مي‌فرستادند. دوباره مي‌خواست توضيح بدهد كه نام خانوادگي‌ام ... كه صلوات بلندتري مي‌فرستادند و او گمان مي‌كرد كه برادران منظور او را متوجه نمي‌شوند و اين بهانه‌اي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي مي‌شد.

مهندس معدن

دوستي داشتيم كه دررشته‌ي رياضي تحصيل مي‌كرد. بعد از اينكه مجروح شد در حالي كه هنوز توي تنش پر از تركش بود ازاو پرسيدم: "اگر به دانشگاه راه پيدا كني در چه رشته‌اي ادامه تحصيل مي‌دهي؟" گفت: "تا الان كه دو واحد كارورزي گذرانده‌ام." (منظورش بازي با تركش‌ها بود) و چون آهن بدنم نياز به استخراج دارد فكر كنم در رشته‌ي مهندسي معدن ادامه تحصيل بدهم".

نشانه شهيد

صحبت از شهادت و جدايي بود و اينكه بعضي جنازه‌ها زير آتش مي‌مانند و يا به نحوي شهيد مي‌شوند كه قابل شناسايي نيستند. هر كس از خود نشانه‌اي مي‌داد تا شناسايي جنازه ممكن باشد. يكي مي‌گفت: "دست راست من اين انگشتري است." ديگري مي‌گفت: "من تسبيحم را دور گردنم مي‌اندازم." اما نشانه‌اي كه يكي از بچه‌ها داد براي ما بسيار جالب بود. او مي‌گفت: "من در خواب خُر و پُف مي‌كنم، پس اگر شهيدي را ديديد كه خُر و پُف مي‌كند، شك نكنيد كه خودم هستم."

هوالشافي

هر چه مي‌گفتي چيز ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. دلش مي‌خواست در كنار جواب سؤال، نكته‌گويي و هنرنمايي هم كرده باشد. بعضي هم البته خورده مي‌گرفتند و مي‌گفتند: "يك پله بيا پايين بهتر ببينمت." يا "ليسانس به بالا حرف مي‌زني،" و مثل اين حرفها. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون خيلي احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: "فلاني كجاست؟" گفت بردنش "هوالشافي." شستم به اصطلاح خبردار شد كه چيزيش شده و بردنش بيمارستان. بعد پرسيدم: "حال و روزش چطوره؟" گفت: "هوالباقي." بله مي‌خواست بگويد كه شهيد خواهد شد و مانده بودم بخندم يا گريه كنم. منظورش اين بود كه: "كل من عليها فان، همه رفتني هستند و فاني شدني و او هم يكي از آنهاست. آنكه مانده و خواهد ماند خداست."

شهرک ولیعصر(عج)

راه را گم كرده بود و به علت و سمت منطقه عملياتي، از هر طرف كه رفته بود دورتر شده بود، آن هم در نيمه‌هاي شب، جلوي پايش ترمز كرديم هراسان جلو آمد كه : برادر راه را گم كردم، مي‌خواهم بروم شهرك وليعصر (عج) راننده تأملي كرد و گفت:"اشتباه آمدي باباجان! شما بايد برويد سه راه آذري كه الان شده ميدان شمشيري، از آنجا براي شهرك ميني‌بوس هست، دو تومان مي‌دهي صاف مي‌برندت، بنده خدا با احتياط گفت:"شهرك وليعصر تهران را مي‌گويي؟" و او جواب داد:"آره، گفت دستخوش بابا! يكدفعه بگو مي‌خواهم بروم پيش مامانم ديگه".

اشتهای عینکی

بعضي از بچه‌ها خيلي بي‌ميل غذا مي‌خوردند كسي كه آنها را نمي‌شناخت فكر مي‌كرد بيمار هستند، به قول معروف، خوردن را زياد جدي نمي‌گرفتند و هر وقت كسي ازآنها مي‌پرسيد:"چرادرست غذا نمي‌خوري؟ مي‌گفت : برادر اشتهايم عينكي شده" يعني چيزي نمانده تا كور شود.

اللهم العن بن مرجانه

دوستي داشتيم كه حاضر جواب بود يكي از دوستان كه با او صميمي‌تر بود گفت:"ما را كه سر دعاهايت فراموش نمي‌كني؟" جواب داد :"هرگز !شما را به طور خاص ياد مي كنم" بچه‌ها كه مي‌دانستند حرف او خالي از مزاح نيست،‌ پرسيدند:"حالا چه مواقعي بيشتر به فكر ما هستي؟" گفت:"در زيارت عاشورا آنجا كه آمده است،اللهم العن ابن مرجانه".

محمود علیپور بازدید : 98 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

با وزیدن باد پاییزی، برگ های درخت می ریزد، ولی با آمدن نسیم بهاری، دوباره درخت ها، شکوفه می زنند و سبز می شوند.

درخت گل،کینه زمستان و پاییز را در دل نگه نمی دارد.

آنهایی که می خواهند مانند گل عزیز و دوست داشتنی باشند،نباید کینه دیگران را به دل راه دهند. بدی را بدی سهل باشد جزاء اگر مردی احسن الی من اسآء اگر میخواهید عدالت را تماشا کنید به قبرستان بروید.

                                               التماس دعا

محمود علیپور بازدید : 104 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

خدایا: هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.

خدایا: هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است.

خدایا: راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کفر به خدای بزرگ است.

خدایا: ارشادم کن که بی انصافی نکنم ، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف ندارد.

خدایا: نگذار دروغ بگویم زیرا دروغ، ظلم کثیفی است.

خدایا: محتاجم مکن که تهمت به کسی بزنم زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است.

خدایا: مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود تو را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا: پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا حقایق وجود تو را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.

خدایا: پستی دنیا و ناپایداری روزگار را همیشه در نظرم جلوه گر ساز تا فریب زرق و برق عالم خاکی مرا از تو دور نکند.

 

محمود علیپور بازدید : 96 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

- دیروز از هرچه بود،گذشتیم .

- امروز از هر چه بودیم، گذشتیم.

- آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز.

- دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.

- جبهه، بوی ایمان می داد،اینجا،ایمانمان بو می دهد.

- آنجا درب اتاقمان می نوشتیم {{ یا حسیــــــــــــــن ع }} فرماندهی از آن توست.

- الآن می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید.

- الهـــــــــــــــی نصیرمان باش تا بصیر گردیم.

- بصیرمان کن تا از مسیر بر نگردیم.

- آزادمان کن تا اسیر نگردیم.

(( برای شادی روح امام شهدا و تمام شهدا و سرلشکر شهید شوشتری

        صلـــــــــــــــوات ))

محمود علیپور بازدید : 89 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

قال رسول الله {ص}:قال الله تعالی: هر بنده ای که اطاعت من نماید،کارهای او را به دیگری واگذار نمی کنم و هر بنده ای که معصیت من کند او را به حال خودش رها می کنم و برای من اهمیت ندارد که در کدام وادی هلاک می شود

گاهی قطرات شبنم که بر گلبرگ زیبای یک گل تازه شکفته می غلطد تا نزدیکی افتادن بر زمین می آید ولی خورشید عالمتاب، او را از افتادن بر زمین نگه میدارد.آدم ها نیز به خاطر طبیعت خطاپذیری که دارند ممکن است دچار اشتباه و خطا گردند ولی نباید با دیدن کوچک ترین لغزش از دیگران، آبروی آنان را مورد تاخت و تاز قرار داده بلکه باید با چشم پوشی و کمک به آنان،زمینه اصلاح را در آنها فراهم نماییم.

گدایان،گاه و بی گاه در کوچه و خیابان، دست گدایی به سوی رهگذران دراز کرده و درخواست کمک میکنند. هیچ کس تا کنون ندیده است که گدایی دست طلب خود را به سوی گدایی دیگری دراز کند،بلکه کمک را از کسانی می خواهند که به اعتبار ظاهرشان دارای امکانات و ثروتی هستند. کسانی که در زندگی خود تکیه به دیگران می کنند و از آنان انتظار دارند که در زندگی مادی و معنوی تکیه گاه آنان باشند کار عبث و بیهوده ای انجام می دهند. بسیار زیبنده است که فقط کمک را از ذات غنی و بی نیاز آفریننده هستی طلب نماییم که او بهترین یاری کننده است و دیگران همه نیازمند او هستند.

                                                  قسمتی از وصیتنامه شهید شوشتری

محمود علیپور بازدید : 111 جمعه 28 فروردین 1394 نظرات (0)

    

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                      

تعداد صفحات : 9

درباره ما
حضرت امام راحل « ره » : همین تربت پاک شهیدان است که تا قیامت مزارعاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشّفاء آزادگان خواهد بود . خدا می داند که راه و رسم شهادت ، کور شدنی نیست و این ملت و آیندگان هستند که به راه شهیدان ، اقتدا خواهند کرد . شهدا ، امام زادگانِ عشق اند که مزارشان زیارتگاهِ اهلِ یقین است .
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب از نظر کیفی چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 81
  • کل نظرات : 19
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 17
  • بازدید ماه : 101
  • بازدید سال : 427
  • بازدید کلی : 5,168